داستان بسیار قشنگ رابعه بنت کعب حتما حتما بخوانید

منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

فیلتر شکن اندروید
فیلتر شکن جدید (اندروید)[1]

مطالب
مطالب طنز[21]
مطالب جالب [9]
دل نوشته های خودم[7]
چندش آور [1]
استعداد های دنیا[1]
استاتوس های طنز فیس بوکی[4]
پست های فیس بوکی[13]
وحشت ناک [1]
خاطره انگیز[2]
علمی new[5]
غمگین و تأسف بار[3]
پزشکی جدید[2]
روانشناسی[2]
درسی(کنکوری)[2]
ازدواج(زوج ها)[1]
رکورد های گینس[0]
تاریخچه [0]
داستان ضرب المثل ها[1]
شعر و متن های جدید[1]
سعدی[1]

ترفند های جدید
ترفند گوگل [1]

داستان
داستان های پند دهنده[5]

داستان عاشقانه
داستان عشق رابعه بنت کعب[2]

حواشی دنیا
حواشی جدید و جالب[7]
عجیب ولی واقعی[14]

زندگی نامه
زندگی نامه بازیگران[3]
برترین های تاریخ[6]
زندگی نامه بازیکنان فوتبال[2]

معما ها
معماهای جدید[4]

اس ام اس جدید
اس ام اس فوتبالی(جام جهانی)[2]
فانتزی های من و تو [2]

گرانترین و ارزانترین!!!

خلاقیت جدید
ابتکارات جدید و جالب[7]

عکس های بازیگران
عکس های بازیگران در حالتی دیگر+18[4]
تصاویر بازیگران[1]

طنز ترین کلیپ توی عمر من!!!

عکس های جدید
عکس دختر[2]
عکس های دختران خوشکل هالیوودی[1]
عکس نوشته در هر موردی[2]

ورزشی
فوتبال[6]

کشوری
سرود ملی کشور های جهان همراه معنی(اولین بار در ایران)[5]

سینما
برترین های سینما[3]

لینک دوستان

مرجع دانلود عکس و موزیک رایگان

اسمارت فون ها

سخنان شنیده نشده

بزرگترین سایت تفریحی و سرگرمی

همه چیز داریم/goldanpic

سرگرمی

باند

بی کران

دانلود عکس قشنگ

+18

بازی مجازی فوتبال

nimbuzz

آل دیجیتال

hamsaz

nimbuzzik

هرچی که دلت بخواد

بازی و نرم افزار های ایرانی و خارجی

film@ahang

مجله اینترنتی خوانسار سیتی

بهترین بازی آنلاین کشتی کج

تفریحی

بازی انلاین مربیگری فوتبال

سایت بازی های اندروید

danestaniha

خنده

ستار موزیک

دانلود جدید

فان کلوب آذرخش

برنامه نویسی

برنامه نویسی

دانلود فیلم و نرم افزار و گیم

ایرانیان دانلود

سیرجان موزیک

اسمارت فون ها

ناین موزیک

بیا تو حالشو ببر

ایچت فا

سفارش بزرگترین لیست آهنگ های پاپ کوچه بازاری و محلی

دانلود

mazhabi

تابستون وب

مولتی دانلود

dadashi

باران دانلود

علمی-اجتماعی

تهران موزیک608

جدیدترین برنامه و بازی های دنیا

پری جون

اخبار و فناوری اطلاعات

جن و ماورا

سرگرمی

عکس از هرچی بخوای

ردیابی ماشین

حمل هوایی ماینر از چین

لیزر دوچرخه

هد اپ یسپلی کیلومتر روی شیشه

جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ریسک همه چیز است و آدرس rickeverything.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 166
بازدید دیروز : 124
بازدید هفته : 292
بازدید ماه : 290
بازدید کل : 12618
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

top-داستان،فیلتر شکن اندروید،عکس،خنده،وحشت ناک،جالب،ترفند،حواشی،اخبار،فوتبال،ورزش،


لوگوی دوستان


بر چسب ها

دانلود فیلتر شکن اندروید , دانلود فیلتر شکن اپرا مینی با سرور ویرایش شده جدید , دانلود فیلتر شکن بسیار جدید برای اندروید , طنز,شعر,شعرطنز,سرگرمی, , ترفندهای سرگرم کننده در گوگل, گوگل, ترفندهای گوگل, ترفندهای سرگرم کننده, ترفند, ترفند گوگل , ریسک های بزرگ جهان،خطرناک ترین ریسک های جهان،ریسک های پولی ،ریسک های موفقیت،ریسک های جذاب ،ریسک،ریسک های مهم دنیا،شکست ریسک ها بزرگ،ریسک های بزرگ دنیا،موفقيت, استيو جابز, بيلگيتس, مارك زوكربرگ , به سلامتی،به سلامتی کسی که ،دل نوشته های من برم،حقیقت تلخ , دانلود همه جور فیلتر شکن اندروید , باهوش ترین ستارگان دنیا ، باهوش ترین انسان های سراسر دنیا ، ضریب هوشی ، IQ ، ویلیام جیمز ، استفن هاوکینگ ، کیم آن یانگ ، تست ضریب هوشی , دنیای وارونه،مطالب طنز،عکس بسیار طنز،عکس های بسیار طنز و قشنگ، , عشق رابعه بنت کعب،عشق سوزناک , عکس دختر ورزشکار، عاقبت شوم ایجاد مزاحمت برای دختران، عکس دختری جسور و با غیرت که با بهترین روش ممکن پسر مزاحم خودرا ادب کرد، عکس های خفن دختر , جدیدترین چیستان و معمای فکری (سری 1), جدیدترین چیستان و معمای فکری, معمای فکری, جدیدترین چیستان ها, چیستان91, جدیدترین چیستان و معمای فکری اذر 091, چیستان و معما, سرگرمی, فکری, چیستان های دست اول و جد , اعتراف میکنم اعتراف میکنم تازه اعتراف میکنم توپ اعتراف میکنم جدید اعتراف میکنم خفن اعتراف میکنم خنده دار اعتراف میکنم سری جدید اعتراف میکنم سری خنده دار اعتراف میکنم ضد دختر اعتراف میکنم ضد پسر اعتراف , عکس های عجیب،عکس های جالب و شگفت انگیز،عکس های بسیار جالب،عکس های همه جوری،عکس های رفتار های شگفت انگیز،عکس های جالب، ,




داستان بسیار قشنگ رابعه بنت کعب حتما حتما بخوانید

  رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي ‌كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي ‌شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي ‌داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي ‌داني روزگارش را خرم سازي.»

    پسر    گفته ‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.

    روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي ‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي ‌گذشت و از ادب سر بر نمي ‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌ داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي ‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي گريست و دلش چون شمع مي گداخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟

 

چنان دردي كجا درمان پذيرد 

كه جان درمان هم از جانان پذيرد

 

رابعه دايه‌ اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره‌ گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دخترداستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:

چنان عشقش مرا بي ‌خويش آورد 

 كه صدساله غمم در پيش آورد

 

چنين بيمار و سرگردان از آنم 

كه مي ‌دانم كه قدرش مي ‌ندانم 

 

سخن چون مي‌ توان زان سرو من گفت 

چرا بايد زديگر كس سخن گفت

 

باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:

 

الا اي غايب حاضر كجايي؟ 

به پيش من نه اي آخر كجايي؟ 

 

بيا و چشم و دل را ميهمان كن 

وگرنه تيغ گير و قصد جان كن 

 

دلم بردي و گر بودي هزارم

نبودي جز فشاندن بر تو كارم 

 

زتو يك لحظه دل زان برنگيرم 

كه من هرگز دل از جان برنگيرم

 

اگر آيي به دستم باز رستم 

و گرنه مي ‌روم هر جا كه هستم

 

به هر انگشت درگيرم چراغي 

تورا مي ‌جويم از هر دشت و باغي

 

اگر پيشم چو شمع آيي پديدار

و گرنه چون چراغم مرده انگار 

 

    پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و به سوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گويي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزل ها مي‌ ساخت و به سوي دلبر مي ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر   مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن كه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبه رو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:

 

كه هان اي بي‌ دب اين چه دليري است 

تو روباهي ترا چه جاي شيري اس

 

كه باشي تو كه گيري دامن من 

كه ترسد سايه از پيراهن من

 

عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي ‌فرستي و ديوانه ‌ام مي‌ كني و اكنون روي مي ‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي رانيم؟

   دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌ داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي ‌كشد و هستيم را خاكستر مي ‌كند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوس هاي پست و شهواني نيست. تورا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ‌ام دور شوي.»

پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته ‌تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.

روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ‌ها مي گشت و مي خواند: 

 

الا اي باد شبگيري گذركن

زمن آن ترك يغما را خبركن

 

بگو كز تشنگي خوابم ببردي

ببردي آبم و آبم ببردي

 

چون دريافت كه برادر شعرش را مي ‌شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي كه هر روز سبويي آب برايش مي ‌آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.

      از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي  بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت.

حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي‌ زد و دلاوري ها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين كه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده ‌اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دل ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر به سوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ كس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد.

اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان شد و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي ‌شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي‌ ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته ‌اي بود كه از زمين رخت بربست.

همين كه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌اي به او نوشت:

 

چه افتادت كه افتادي به خون در

چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر

 

همه شب هم چو شمعم سوز دربر 

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

 

چه مي ‌خواهي زمن با اين همه سوز

كه نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز

 

چنان گشتم زسوداي تو بي خويش 

كه از پس مي‌ندانم راه و از پيش 

 

دلي دارم ز درد خويش خسته 

به بيت الحزن در برخويش بسته 

 

اگر  اميد وصل  تو  نبودي 

نه گردي ماندي از من نه دودي 

 

نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:

 

كه: «جانا تا كي ام تنها گذاري 

سر بيمار پرسيدن نداري؟

 

چو داري خوي مردم چون لبيبان 

دمي بنشين به بالين غريبان

 

اگر يك زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست برجان اي دل افروز

 

زشوقت پيرهن بر من كفن شد

بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»

 

چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.    رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس گزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي ‌پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست‌. 

حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گويي چيزي نشنيده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي ‌جوشيد و در پي بهانه ‌اي مي‌ گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.

     بكتاش نامه‌ هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي ‌كرد يك جا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اين ها چنان او را مي ‌سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آن ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي ‌رفت و دورش را فرا مي ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌ برد و غزل ‌هاي پرسوز بر ديوار نقش مي‌ كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي‌ شد چهره اش بي رنگ مي ‌گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.

روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:

 

نگارا بي ‌تو چشمم چشمه ‌سار است 

همه رويم به خون دل نگار است

 

ربودي جان و در وي خوش نشستي 

غلط كردم كه بر آتش نشستي

 

چو در دل آمدي بيرون نيايي

غلط كردم كه تو در خون نيايي 

 

چون از دو چشم من دو جوي دادي 

به گرمابه مرا سرشوي دادي 

 

منم چون ماهي بر تابه آخر

نمي ‌آيي بدين گرمابه آخر؟

 

نصيب عشق اين آمد ز درگاه 

كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه 

 

سه ره دارد جهان عشق اكنون 

يكي آتش يكي اشك و يكي خون 

 

به آتش خواستم جانم كه سوزد 

چه جاي توست نتوانم كه سوزد

 

به اشكم پاي جانان مي‌ بشويم 

به خونم دست از جان مي بشويم 

 

بخوردي خون جان من تمامي 

كه نوشت باد, اي يار گرامي 

 

كنون در آتش و در اشك و در خون 

برفتم زين جهان جيفه بيرون 

 

مرا بي تو سرآمد زندگاني 

منت رفتم تو جاويدان بماني 

 

چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .

نبودش صبر بي ‌يار يگانه 

بدو پيوست و كوته شد فسانه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستان عشق رابعه بنت کعب، ،
:: برچسب‌ها: عشق رابعه بنت کعب،عشق سوزناک,

نوشته شده توسط ریسک در ساعت



درباره



به وبلاگ من خوش آمدید


مطالب پیشین

یک سری عکس نوشته طنز!!!
خوشکل ترین زن دنیا!!!
شعر سعدی
نمی تواند داد بزند،نمی تواند
اب حیاط نوشید!!!
بد شانس تاریخ1
کمک مالی به یه بنده خدا!!!
سه دوست
روستا!!!
عکس نوشته در هر موردی 1
حسادت!!!
بهترین های نیم فصل لالیگا
عجیب ترین روش "روزه داری" در هند
حسگر هوشمند برای پیدا کردن اشیای گم‌شده+تصاویر
قوانین عجیب کلیسا
عجیب ترین صندلی های دنیا
حریم سلطان
این چی بود؟
کودک و نور جدید
زندگی نامه کریستیانو رونالدو




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by rickeverything